ساده‌ی بسیارْنقش
  • خانه
  • شعر
    • مجموعه ها
    • همین‌جوری
  • داستان
  • نقد و نظر
  • طنز
  • صوتی تصویری
مهران راد

همین‌جوری


Picture

نقّاشی

بکش بداهه بکش ، موجِ رنگ بر کاغذ
صدای ِ کِل‌کِل ِ یک گَلّه زنگ بر کاغذ

صدای ِ پنجه‌ی باران به سیم‌های کویر
صدای ِ غُرّش ِ خال ِ پلنگ بر کاغذ

گریز ِ ماهی ِ قرمز از آستان ِ نگاه
سکوت و جِرجِر ِ گافِ درنگ بر کاغذ

یمن نشسته در آتش ، حلب نشسته به خون
کشیده کودکِ افغان؛ تفنگ بر کاغذ

​ببین که چرخِ خشونت چگونه می‌چرخد
فرار ِ قیچی ِ ظالم ز سنگ بر کاغذ

سفر


مجال ِ قافیه‌هایم دراین غزل تنگ است
دلم چو کندوی ِ زنبور - ای عسل – تنگ است

دلم چو کودک ِ یک روز مانده از مادر
برای ِ ثانیه‌های ِ اتل متل تنگ است

برای ِ چین ِ معمای ِ اخم ِ پیشانی
برای ِ بوسه‌ی ِ شیرین ِ راه ِ حل تنگ است

میان ِ این‌همه دلشوره‌های ِ ناممکن
برای ِ لحظه‌ی ِ دلخواه ِ محتمَل تنگ است

سلام کرد به دریای ِ چشم ِ تو ، ماهی
دلش به وسعتِ یک تُنگ – لا اقل- تنگ است

شبیه ِ لحظه‌ی ِ تشبیه‌ ِ  لوس ِ تکراری
مثال ِ آن که تو را عرصه‌ی ِ مثل تنگ است


یکی نبود


​چرا از اولِ قصه یکی همیشه نبود؟

کلاغِ قصه چرا سویِ خانه پَر نگشود؟

چه شد که آخر ِ کار این کلاغ پیداشد؟

​کبود بود مگر گُنبدی که بود .... کبود
​

صبحِ تولّد
​

گنجشک پرید و شاخه لرزید
بیرون زده‌بود تازه خورشید

سردش شده بود باز گیلاس
در پیچکِ شالِ خویش پیچید

بر چشم ِ نهال‌های ِ گوجه
چون عقربه، نور و سایه چرخید

در دستِ چنار، حوله‌ی ِ باد،
می‌شُست به آب، شاخه را بید

در پچپچه سرو با صنوبر
می‌گفت:  ببین که صبح تابید!

انگار که آفتاب‌گردان
چرخید ولی دوباره خوابید

عرعر به سماق گفت: از سیب
باید که دقیق‌تر بپرسید؛

هنگامِ سروصدا چه شد پس؟
کی می‌رسد آن زمان؟ نگفتید

ناگاه ز خواب، تاک برخاست
زرین چو طلوعِ صبح خندید

برخاست ز چرخ ْ شادمانی
از خاک گرفته تا به ناهید

گفتند : تولدت مبارک
ای دخترِ رز ، شرابِ امّید
​


ماهیِ قرمزِ لج‌باز
​

پسته‌ها را خوردند
سبزه‌ها پژمُردند
مانده از سفره‌ی عید ؛ چند تا تخمِ کدو
چند تا کاسه‌ی خالی از سین
چند تا سکّه و آیینه ... همین
کاسه‌ شد بی‌سمنو ، بی‌گندم
کاسه، بی‌سین شد ... کاه
بس کن این ناله و آه ، شمعدان منتظرست
برود زیرزمین                                                                  
شمع‌ ِ خاموش‌ به روبانِ سپید
با بلیتش گویی، ایستاده‌ست جلو
سفری دارد با: «رفت و برگشتِ» کشو                                                      
ماهیِ قرمزِ لج‌باز ولی
ول‌کُنِ تُنگش نیست                                    
همه مُردند رفیقانش زود
از همان کلّه‌ی صبح
از همان لحظه‌ی تحویلِ پُر از رود و سرود
این یکی مانده هنوز
ماهیِ قرمزِ لج‌باز                                 
درود                                                             

تا آتشِ برخاسته از جان بنِشانی

ای اشک تقلّا مکن از کار بیُفتی
آخَر مپسند آن‌که ز دیدار بیُفتی

اندر پسِ دودی چو هیاهوی خیالات
آهسته چوخاکستر ِ سیگار بیُفتی

بر بامِ نگاهم شده از ماه چه پُرسی؟
ای سر به هوا از لب ِ دیوار بیُفتی

تا آتشِ برخاسته از جان بنشانی
یکبار فتادی تو، دگربار بیُفتی

مجبور به ماندن نتوان کرد کسی را
برعکس کنی چون‌که به اجباربیُفتی

این شور و شتابی که به رفتار ِ تو دیدم
زوداست که ناگاه در انظار بیُفتی

از چشم نیفتی تو، که الماس و عقیقی
هرچند که از چشم ِ گُهربار بیُفتی

​ای طوطیِ مغموم، سخن‌گوی -خدارا-
وقتش نرسید آن‌که به گفتار بیُفتی؟

گُل‌های جاویدان

داد از زمانه‌ای که به «بیداد» زنده‌ایم
در «آسمانِ عشق» چو «فریاد» زنده‌ایم

ما در «شب ِکویر ِ سکوتیم» و باز چون
گل‌های تازه‌ی صدوهشتاد» زنده‌ایم

«آرام ِ جان» ، «پیامِ نسیمیم» و «دودِ عود»
مرغ ِ سحر»، به کوری ِ صیّاد زنده‌ایم

ای «قاصدک» بیا و بیار «انتظارِ دل
ما تا زمانِ مُردنِ ارشاد زنده‌ایم

سرو ِ چمان» «نوای ِ» تو را «درخیال» داشت
پیغام داده‌بود که در باد زنده‌ایم

​«حُسنت به اتفاقِ ملاحت جهان گرفت»
ما با صدای ِ گرم تو استاد زنده‌ایم

یلدای ِ آشفته

شبِ چله، دل ناشکیبا ترست
ز یلدایِ آشفته یلدا ترست

شبی سرد و پایان براو ناپدید
   سیاهی» ز هر چیز پیداترست

چنان بسته یخ پایِ خود را به‌ سنگ
ندانی که خشک‌است آن یا ترست

پُر از اشکِ گلگون کفیده انار
که از دُرّ و یاقوت زیباترست

دلِ هندوانه چو دریایِ خون
ز صهبای گلرنگ صهباترست

چو مور و ملخ برگِ انجیر و توت
که از شهدِ زنبور حلوا ترست

چو اشباح، پچ‌پچ‌کنان تخمه‌ها
دهانی که از پسته گویاترست

تَفِ آتش و بویِ دود و زغال
کز ارواحِ موذی هیولاترست

شب آبستن وشعله درچشمِ من
ز «آلِ» سراسیمه شیدا تر ست

شکم دارد این شب به مولودِ مهر
که از هرچه والاست والاترست

چه تنهاست زائو! چو خوابت برد
گهِ زادن – آنگاه- تنها ترست

فرا روید از هرطرف دیو ودد
به یغما بَرَد هرچه اعلاترست

تو بیدار گردی به‌سر بر زنی
که نوزاد رفت‌ست و آن‌ جا ترست

ربایند نوزاد و رسوا شوی
ببُر آن زبان را که رسواترست

مگو این سخن! شرم کن ، گوش دار
سخن را از آن‌کس که داناترست

بیا قصه‌گوییم تا بامداد
به شادیِ آن‌کو نیوشاترست

حکایت ز کشواد و گودرز و گیو
ز رستم که از هر سه بالا تر ست

ز شیرین و خسرو، دو سنگی چو کوه
ز فرهادْ کز آن دو خارا ترست

ز اسکندر و حمله‌ی تازیان
ز چنگیز کاو بی‌محابا ترست

بگوییم با نغمه‌ی تار و نی
سرودِ دلی را که دریا تر ست

حریفی بجوییم چون باربَد
کسی کز نکیسا نکیسا ترست

بمانیم تا شب بزاید همی
چو آن غنچه‌ای کو شکوفا ترست

ببینیم خورشید چون سر کشد؟
خنک چشمِ آن‌کس که بینا ترست

چو نورِ می از جامِ البرز کوه
که از هر نبیدی گوارا ترست

​دلم تا بدان لحظه در پیچ وتاب
ز یلدای آشفته یلداترست

مقصد مگر نه کندنِ جان بود

بلبل شنیده ام به فغان بود وقتِ مرگ
گویند گل که جامه دران بود وقتِ مرگ

هرکس اگر به گوشه‌ی تنهایی‌اش خزید
خوش باد شمع را ، که میان بود وقتِ مرگ

پروانه‌یی که سوخت در این شهرِِ بی فروغ
از اشتیاق ، بال زنان بود وقتِ مرگ

ارزان شدست زخمْ  -درین مُلک- همچو شعر
مرهم ولی چو گریه گران بود وقتِ مرگ

آسوده می‌شویم و دل از رنج می‌کَنیم
مقصد مگر نه کندنِ جان بود؟ وقتِ مرگ

​ای دل چه بی‌قرار شدی های و هو مکن
خاموش و عارفانه توان بود وقتِ مرگ

دیشب


غزلِ پُست‌مدرنی که سرودم دیشب
گرد و خاکی سویِ افلاک نمودم دیشب

خواب بودی تو ، نمی‌شد بچشی بیت به بیت
نانِ داغی ز تنوری که ربودم دیشب

چه خیالی که نپختم ز فریباییِ تو
هی بر آن روغن و ادویه فزودم دیشب

بستم آرایه به نافِ سخنم حافظ وار
از سرِ زلفِ تو بس نافه گشودم دیشب

تویِ شعرم چه‌قَدَر بابتِ تو جنگیدم
-صبح می‌شد- وسطِ معرکه بودم دیشب

تا شکارت کنم ای ماه‌جبین همچو پلنگ
بود بر قُلّه بسی اوج و فرودم دیشب

ابتدا بود روان ، شعرِ زلالم چون آب
راست پنداشتمی بر لبِ رودم دیشب

خط به خط سخت شد و فُحش به سعدی می‌داد
خسته از وصفِ تو این طبعِ حسودم دیشب

​ماند یک بیت سخن گفتن و یک عالمه حرف
به چه حالی نتوان گفت غنودم دیشب

بازی و کودکی

می گویدم کودکی تو
کودکی هنوز
هیاهویِ ورق بازانِ مدعی ، به خاطرِ هیچ
چیست این گردن فرازیهای ابلهانه
« من منم ، سوار بر کرگدنم، به تک شاخی برآمده از بینی »
می گویدم کودکی هنوز
قصه پرداز و شعبده باز
مستِ لافِ گزافی که می‌زنی ، از جرعه های خویش
مغرور تر ، ز قلدرِ قدارهبندِ شهر
کز نعرههای نیمشبش
 خوابت نمی‌برد ، وز قصه‌های خویش                                   
می گویدم – خدا را – کودکی هنوز
با دستِ زخم خورده
با چهره ای که سوخته از آفتابِ داغ
خامی هنوز
در دلِ بی آتشِ اجاق


​می گویدم چنین و چنینهایِ این چنین
واندر نگاهِ او                                                 
بازی و کودکی است
مِهری که کودکِ چِلساله را به تجربه وادار می‌کند
تنبیه می‌کند
توبیخ می‌کند
می رنجد از تو غضبناک و می‌رود
با گریه هایِ کودکانه رها می‌کند تو را

بارِ دگر چو دخترِ همسایه‌ای که بود
از لابلای پرچین
سر می‌کشد که نوبتِ بازیِ دیگریست

دخترِ انقلاب

دخترِ انقلاب بر سکّوست  
در وجودم دلی‌ست با او دوست 

 دستمالی حقیر بسته به چوب  
از سرش برکشیده همچون پوست 

 شانه‌اش زیرِ ریزشِ  آوار  
شاهدِ آبشارِ یک گیسوست  

دلِ او چون پلنگ می‌نالد  
چون‌که دلواپسِ دوتا  آهوست
  
چون تماشای کوچِ پروانه  
در سکوتش هزارها جادوست  

قصه‌ی این حجابِ اجباری
پیشِ او سرگذشتِ سنگ و سبوست

چون بهار از امید مالامال
  با زمستانِ سرد رویاروست 

 آتشش بر جبینِ استبداد 
 همچو داغی که آخرین داروست

ما را گرفته


یک چند بود خانه‌ی ما عالی از شما
سرشار از سکوت شد این خالی از شما

پُر گیر و دار بود ز جنجالِ گفتگو
خاموش گشت، عرصه‌ی جنجالی از شما

جانی گرفته‌بود چو یک بوستانِ شاد
یک‌چند نقشِ پُرگُلِ این قالی از شما

جسمِ مترسکی که سکونی گرفته‌بود
شوری فکند بر تنِ پوشالی از شما

گنجشکِ پیر ، عقلِ خودش را به باد داد
با قصه‌های جوجه‌ی امسالی از شما

دریایِ وصل می‌طلبد این دلِ غریق
نه قطره قطره جرعه‌ی اجمالی از شما

​بارِ دگر چو آمدی ای جان دگر مرو
ما را گرفته مستیِ خوشحالی از شما

پروتزِ زانو

کنارِ تختِ تو بیدارمانده‌ام تا صبح
چقدر مطلبِ ناخوانده ، خوانده‌ام تا صبح

چقدر گوش‌نکردم به هرچه می‌گویی
دوپای کرده به یک کفش و مانده‌ام تا صبح

عبورِ ثانیه‌ها را به ذهنِ سیّالم
به قطره قطره سُرُم‌ها چکانده‌ام تا صبح

خیال را که به بازی به هر طرف می‌رفت
گرفته‌ام سرِ جایش نشانده‌ام تا صبح

تو را به ضربِ مُسکّن ربود خوابِ خُمار
منم که یکسره در جاده رانده‌ام تا صبح

​دما و نبضِ تو آخر گرفت آرامش
چو پلکِ من که خودم را کشانده‌ام تا صبح
خشم
به درونِ ملتهبم نگر ، به صدایِ شیونَم از جگر
و دو جویِ خون زدو چشمِ تر ، به دو چشمِ تو نگه ست اگر

عصبانی‌َم به رگ و پیَ‌م ، به گلویِ شرحه‌ی چون نیَ‌م
متنفر از خود و از وی‌َم ، که مرا نشانده برین گذر

به رژیمِ تشنه‌ی خون بگو ، به ستمگرانِ زبون بگو
که رسیده‌ام به جنون ، بگو که ز معرکه جان نبری بدر

عصبانیَ‌م ز گل و چمن، ز خبر که می‌رسد از وطن
ز دلِ شکسته‌ی مرد و زن که به سنگِ خاره کند اثر

​به خروشِ نفرتِ توده‌ها که فرودِ صاعقه بر شما
ندهد نتیجه در انتها به جز از شراره‌ی شعله ور
یارب روا مدار
گرفت گوشِ من از بس صدا زیادشده
چقدْر دیو - به نامِ خدا- زیادشده

چقدْر دورِ شما مُرده‌شور و مدّاح است
به اقتدارِ شما ! اقتدا زیادشده

بگو بسیج گلوله بگیرد از ارتش
کنارِ جویِ خیابان ندا زیادشده

غرورِ رویِ زمینم -خوشا- که کم نشده
وَ چکمه‌ای که نهد پا -بَدا- زیاد شده

بگو وزیر کمی پولِ خورد بردارد
که دورِ خانه‌ی آقا گدا زیادشده

دلِ شکسته جدا ، پیکرِ دریده جدا
نفوسِ رانده‌ی از هم جدا زیادشده

دهی شده‌ست وطن آب و کشتکارش غم
مواجبی که بَرَد کدخدا زیادشده

 طلوع

برای تولدِ ۱۸ سالگیِ  خورشید


​غروب ِ شنبه که یارم ز درد بی حس شد

زمان ِ آمدن ِ خانم ِ پرنسس شد
سعادتی ز رَه آمد ، نصیب ِ مُخلص شد
ستاره ای بدرخشید و ماه ِ مجلس شد
دل ِ رمیده ی ما را انیس و مونس شد
هزار و سیصد و هفتاد وسه ، به کرمان بود
که بانگ ِ گریه ی نوزاد، دل ز سینه ربود
پزشک گفت به مادر : درود بر تو ، درود
کرشمه ی تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی حس شد
کویر بود و ز مرداد ، گرم بود هوا
نه سنبلی به چمن مانده بود و نه مینا
در این میانه فقط صبر بود، یاور ِ ما
به بوی ِ او دل ِ بیمار ِ عاشقان چو صبا
فدای ِ عارض ِنسرین و چشم ِ نرگس شد
چو بیست و دوم ِ آن ماه، کار ها شد جور
ز درد و حالت ِ زائو، فتاد در دل شور
رسید لحظه ی داد و هوار و شیون و زور
طرب سرای محبت کنون شود معمور
که طاق ِ ابروی یار ِ منش مهندس شد
حدود ِ پنج، که از درد گشت مجنون ، دوست
کشید جان و تن از زیر ِ بار بیرون، دوست
نهاد دختری اندر کنار ِ گلگون دوست
به صدر ِ مصطبه ام می نشانَد اکنون دوست‌
گدای ِ شهر نگه کن که میر ِ مجلس شد
شکوه ِ آمدنش را وقار ِ شط ننوشت
کسی چنین نمکین حرفی آن وسط ننوشت
خدا به دفتر او نقطه ای غلط ننوشت
نگار ِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموز ِ صد مدرس شد

حقیر کرد ضیافت ، کباب ِ برگ و چلو
گشود سفره و بنهاد ظرف ِ مرغ و پلو
میان و گوشه و پهلو و پشت و پیش و جلو
خیال آب خَضِر بست و جام ِکیخسرو
به جرعه نوشی ِ سلطان ابوالفوارس شد
گلی چو عارض ِ او نیست در چمن آری
نه همچو زلف ِ سیاهش شکن شکن آری
ازوست قوّت ِ قلبم در انجمن آری
چو زر عزیز وجودست نظم ِ من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
کنون رسیده به هجده چنانکه می‌دانید
از او حکایت ِ رفتن ز خانه می خوانید
ز غصه تا دل ِ شب توی « بار » می مانید
زراه ِ میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
































Powered by Create your own unique website with customizable templates.