ساده‌ی بسیارْنقش
  • خانه
  • شعر
    • مجموعه ها
    • همین‌جوری
  • داستان
  • نقد و نظر
  • طنز
  • صوتی تصویری
مهران راد
طنز

Picture

قسمتی از یک مصاحبه 
 بعنوانِ یک کرمانی یا ایرانی،یا اصلا یک فارسی‌زبانِ مقیم کانادا، تعریف‌تان از «طنز» چیست؟
جُنگِ مس / گاهنامه‌ی فرهنگ و هنرِ استانِ کرمان / شماره‌ی ۳ / مهرماه ۹۳ /  ص ۴۲ به بعد​

​ حالا که شما این همه قید به پایِ من می‌بندید: « به‌عنوان یک کرمانی» یا « به‌عنوان یک ایرانی» یا «به‌عنوان یک فارسی‌زبانِ مقیم کانادا» ناچارم بگویم طنز یعنی «زندگیِ یک کویریِ آفتاب‌سوخته در قطبِ شمال» چندی پیش در یادداشتی به نامِ «عشقِ حمّالی» از رازی در زبانِ فارسی پرده برداشتم که اکنون برایِ شما می‌گویم: شما تا کنون به وزنِ «بار» در فارسی توجه کرده‌اید؟ ما همواره در تاریخمان از «بار» رنجیده‌خاطر بوده‌ایم. دقت بکنید به افعالی که با «کشیدن» می‌سازیم اکثرا بارِ منفی دارند : رنج‌کشیدن، دردکشیدن، ملامت‌کشیدن، خجالت‌کشیدن، مصیبت‌کشیدن و ده‌ها فعلِ دیگر همه گواهی می‌کنند که آریایی‌هایِ خانه‌به‌دوش همچنان از هزاره‌ی سوم پیش از میلاد تا همین امروز از «بار» متنفرند. شما یک‌قلم سعدی را ببینید چگونه از «بار» حرف می‌زند: یک‌جا می‌گوید «گاوان و خرانِ باربردار»، جای‌دیگر می‌گوید «سبک‌تر بَرَد اُشتُرِ مست بار». جایِ‌دیگر می‌گوید «چارپایان بار بر پشتند و مارا بر دل است». گیرم این‌گونه کدورت از بار طبیعی باشد بروید حافظ را بخوانید حتا بارِ درخت -که علی‌القاعده باید سرمستی و مثبت‌اندیشی ایجاد کند- را منفی می‌بیند: «زیرِ بارند درختان که تعلق دارند/ ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد» اوجِ طنزِ داستان، این‌که ما ایرانیان هر عملی را یک «بار» می‌بینیم ، می‌گوییم «یکبار، دوبار ، این‌بار ، هربار، بارها، صدبار و …» جالب این‌که وقتی‌ لحظه‌ی پایین‌گذاشتنِ «بار» فرامی‌رسد کلمه‌های مثبت می‌سازیم مثلا  فعلِ «باردادن» که اشاره به زمانِ توقفِ پادشاه و پیاده‌کردنِ باروبُنه‌ی چارپایان است. از این لطیف‌تر کلمه‌ی «باران» که در فرهنگِ ما بسیار مثبت است و اشاره به فروگذاشتنِ بار از ابرهاست. شما این‌ها را ببینید و باز از من بپرسید که طنز
یعنی‌چه؟  من می‌گویم یعنی بار و بُنه را رویِ کول‌انداختن و از کرمان رفتن! یعنی

مانده مرا ز ِکار ِ جهان وزن و قافیه /  معنی‌ برو برو ، تو بمان  وزن و قافیه
پنداشتی که کار  ِ من اینجا ردیف نیست / بنگر کنون ردیف , چنان وزن و قافیه
می‌ خواستم بمانم و پایم روان نبود / غافل از آنکه بود روان وزن و قافیه
کندم دل‌ از دیار و غریبانه آمدم / بامن دلی و یک چمدان ،  وزن و قافیه
آنجا هزار گونه گُهر جا گذاشتم / بر داشت دست من ز میان وزن و قافیه
اینجا چو از جدایی و دوری دلم گرفت / گفتم خدا ، کمی برسان وزن و قافیه
گوشم اگر شنید فلان یار ،  شد فلان / گفتم چهار خط به فلان وزن و قافیه
آخر ، ز ِ فتنه‌های معانی شدم مریض / بشکست زیر ِ بار ِ گران وزن و قافیه
طاقت نداشت بار » و « زمین گیر گشت» و « مُرد» / یادش بخیر ، شادروان  وزن و قافیه

لاک ِ سرپنجه‌اش ، متالیکی
طوق ِ در گردنش ، گرانیتی

اِسترچ : نخ‌نمای ِ کِش‌مُرده
مانتو : راه‌راه ِ کبریتی

برلباسش حروف ِ نامفهوم
همچو محموله‌ای ترانزیتی

دخترک گفت نکته‌ای به پسر
عشقولانسی ، خَفن ، صفاسیتی

ایستادند و گفتگو کردند
نامشان بود جعفر و گیتی

پشت ِ یک غمزه‌ی بلوتوثی
دستشان خورد جوش ِ کاربیتی

دو من و یک من‌اند «من تو من»
«من یونایتد» بگو و « من‌سیتی»

بُرد من را به غار ِ حافظه‌ها
ذهن ِ صدها‌ فلان مگابیتی

ناگهان فرق‌ها شباهت شد
مُتعجب شدم ازین فیتی

کف و سقفی ز نور پُرقندیل
استالاگتیت و استالاگمیتی

جان ِ من گشت غرق ِ بی‌وزنی
همچو یک صحنه از «گراویتی»

عشق ، عشق است و فرق می‌نکند
چه نپالی ، چه لُر ، چه تکریتی
​
مثل ِ تصویر ِ یک گرافیتی
رنگ‌وروباخته ، در ِ پیتی

ایستاده کنار ِ دیواری
زیر ِ یک بیلبورد ِ سی‌فیتی

خشتکش آمده سر ِ زانو
ژِست ِ او فیگوری بِرَدپیتی

کَلّه‌اش ابتدای ِ شُخم زدن
کُلَهش انتهای ِ قُزمیتی

هرطرف ریخته نخ و زنجیر
روی ِ یک تکه‌پاره‌ی شیتی

حلقه‌ای توی لاله‌ی گوشش
مثل ِ قالپاق‌های تی‌بی‌تی

روی ِ بازو و گردنش اَشکال
ماری و عقربیّ و عفریتی

دختری می‌گذشت از آنجا
کفش ِ او داشت تق‌تق و تی‌تی

لاغر و تَرکه و سیه‌چُرده
راست چون مردمان ِ هائیتی

روسری و کیلیپس : افراطی
بینی و خطِ‌چشم : تفریطی

لب مگو ، سُرخی‌اش به رنگ ِ لبو
وانگه اندازه: لوبیا‌چیتی

چشم ِ تب‌‌دار ، سُرخ و ویروسی
دور ِ آن رعشه‌‌ای مننژیتی
​








مشاهداتِ میهنی









​اختلافِ فرهنگی
لقبی است که به شکسپیر داده‌اند یعنی حکیمِ ایون ، زادگاهِ شکسپیر  bard of avon
درمقابل پاژ یا باژ زادگاهِ  فردوسی است​

​



تو به کمپین  ِ رفع ِ حصر از من
هر دو در تیترهای  ِ  ریپورتاژ

گرچه در شاعری هماهنگیم
همچو رقصندگان  ِ پاتیناژ

تو به من تشنه من به تو معتاد
همچو تریاکیان  ژ روی ِ نیاژ

ریشه‌ی من ز هند تا ایران
ریشه‌ی تو ز روم تا کارتاژ

من و تمرین ِ تک‌صدایی‌ها
تو و تکثیر  ِ صوت در سولفاژ

شعر ِ تو مادری که زاییده
شعر من رفته تا کند کورتاژ

چتربازی پریده توی ِ هوا
خلبانی نشسته در میراژ

این بوَد اختلافِ فرهنگی
بدتر از اختلاف ِ در ولتاژ

آخرین نکته را بگویم من
بنویس ار نبسته‌ای تیتراژ

زاصل ِ اسلام و اصل ِ جمهوری
موتورم کرد ناگهان گیرپاژ
​
تو  در ِقصر و من در ِگاراژ
به کویر این گشوده آن به  پلاژ

هردوتا باز و بسته می‌گردیم
من به دیلَم ولی تو با پُمپاژ

یک‌نفر ساخته تو را عالی
یک نفر کرده بنده را  ، مونتاژ

من رها گشته جیر‌جیر کنان
تو مرتّب به روغن و رگلاژ

هر دوتا شاعر و نویسنده
بی‌ریا ، بی‌دروغ  ، بی‌شانتاژ

هر دو در سینه گنج‌ها داریم
همچو تالارهای آرمیتاژ

​  « تو بگویی ز «بارد » در  « ا ِ یو َن
من سخن از حکیم گویم و باژ

هردو از تکه‌پاره‌های درون
واژه بر واژه می‌کنیم کُلاژ

می‌نویسم من و به صد ایما
می‌نویسی تو  و به صد ایماژ

تو سخن از میانه می‌گویی
من چپ و راست می‌دهم ویراژ

دست ِ تو بر پسامدرنیته
پای ِ من گیرکرده در سِرواژ

و کتاب ِ من است مال ِخودم
و کتاب ِ تو می‌خورد تیراژ

زیر ِ بارم من و تو بندی بار
هردو از نشر و سهم ِ پورسانتاژ

هر دو گَرمیم توی ِ این سرما 
من ز گَرمای ِ دل ، تو از شوفاژ

تو به استخر و بنده توی ِ اوین
یک‌نفر هردو را دهد ماساژ

طول ِ سلول ِ من : بیار وجب
عرض  ِ استخر ِ تو : بکن متراژ





دو سه تا پایه ندارید سراغ؟
محفلی، خانه‌ی امنی، جایی
بنشینیم و بسازیم ، اتاق ِ فکری


انقلابی بکنیم
جنبشی را که قرار است به جایی برسد
سر و وضعی بدهیم
و ببینیم کجایش لنگ است

به لحاظ ِ تئوری بحث کنیم
هی بگوییم به هم
رفقا وقتْ حسابی تنگ است
دگراندیش و کُنش‌گر باشیم
«پارادایم شیفت شناس»
همگی کارشناس


حرکت باید نرم
مخملی ، نارنجی
حرکت باید رنگی باشد
من شدیداً پکرم 
واقعاً یک دو سه تا پایه ندارید سراغ
دو سه تا آدم ِ داغ
لیبرالی
سکولاری
چیزی
لااقل مذهبی -اصلاح‌طلب-
سه نفر کار درست
اهل ِ آپ‌لود -نخست-
و سپس عاشق ِ پُست
با خودم چار نفر
احتیاطا ورق ِ خوب -اگر شد- یک دست
​









​





​روندِ دموکراتیزه کردن










​

​​پارودیِ تناوبیِ مندلیف


​سوزش اما بر این و آن فکنم
کلریدِ آمونیوم که منم

میل ِ ترکیب - ای شکر-هیهات
کُلُراتِ پتاسیم که منم

برحذر باش از تشعشع ِ من
رادم و عین ِ رادیوم که منم




نوکراتِ روبیدیُم که منم
چاکریتِ بریلیوم که منم

استخوان خورد کرده‌ام در عشق
وَه چه محتاج ِ کلسیم که منم

دل ِ آهن چو آبْ جاری شد
نقطه‌ی ذوب ِ لیتیُم که منم

نه رسانا نه عایقم کامل
این وسط آلومینیم که منم

خاکی‌ام من ز خاک ِ ایرانم
تو مبین این فرانسیوم که منم

از تواضع - اگرچه تاج ِ سرم-
عنصرِ ِ زیرکونیوم که منم

نصف ِ من موج و نصف ِ من ذره
نیم عمر ِ اورانیوم که منم

کوره‌ی آتشم نمی‌سوزم
کاربیدِ سیلیسیوم که منم




یک کمی با دلم حقیقی باش ، در فضای ِ مجازی یی همه‌اش
من به تو سخت بسته‌ام دلِ خود، تو به‌دنبالِ بازی یی همه‌اش

بِرکه‌ام بودی و شدم ماهی ، در هوایِ تو آب‌زی یعنی
بعد از آن هی تورا هوا برداشت ، آن‌‌قَدَرکه هوازی‌یی همه‌اش

و تریپِ تو نفیِ فرصت‌هاست ، بی‌محل کردنِ محبت‌هاست
نَشِناسی نیازمندی را، آخرِ بی‌نیازی‌یی همه‌اش

همه جایِ مرا تو می‌گردی، کُمُد و کیف و کفش‌هایم را
روز و شب کشف‌می‌کنی الکل، زکریایِ رازی‌یی همه‌اش

باده نوشم: «خُجسته‌ام» خوانی، نخورم: «بچه‌مثبتم» دانی
به سخن هی کُلُفت می‌گویی ، به زبان در درازی‌یی همه‌اش

تو فقط گیر می‌دهی و کسی، نزند برخلافِ تو نفسی
وَ سَرت درد می‌کند یعنی! عاشقِ صحنه سازی یی همه‌اش

شهرْ این‌ روزها چه خط خطی است، تو نمیری عجب حکایتی است
همه از رویِ هم عبور کنند ، تو چه‌جوری؟ موازی یی همه‌اش









​​یک کمی با دلم حقیقی باش






house of cards


یک قافیه‌ای داشتم و باختمش
وزنی که کم‌آوردم و نشناختمش

گنجی به خرابه بود ، پیداکردم
از دور تو را دیدم و انداختمش

این خانه‌ی پاسوری ِ حساسِ دلم
هی ریخت ، دوباره ریخت ، هی ساختمش

گفتم که رسید کاغذِ پیغامی
دیدم که جریمه بود پرداختمش



​گفتند در الست تو گفتی « بلی»، ولی
من یادم از «الست» نمی‌آید و
«بلی

من گفته‌ام «بلی»؟ به‌خدا من نگفته‌ام
بین ِ من و تو این نمک ِ مرتضی علی


​




​
​​به این نمک






​نظر به میوه




بهترین میوه‌ی تمامِ فصول
وسطِ میوه‌ها شدیم آخر


اوّلَش هی فشارمان دادید
بر ترازو رها شدیم آخر


نشئه گشتیم از کشیدنتان
آخ ،، دودِ هوا شدیم آخر


مزه گشتیم بر شرابِ شما
چه‌قَدَر ما بلا شدیم آخر
​

عاشقی ماجرای ِ شیرینی‌ست
داخلِ ماجرا شدیم آخر

مُستجاب الدُّعا شدیم آخر
با شما آشنا شدیم آخر


بس‌که شیطان شدیم و بامزّه
سوگلی‌یِ خدا شدیم آخر


وحی کردید و فکّمان افتاد
شکلِ غارِ حرا شدیم آخر


یک جهان میخِ ما شدند که ما
میخِ کفشِ شما شدیم آخر


پا به پا آمدیم یک کلّه
تا چنین کلّه‌پا شدیم آخر


بس که اصلید و جنستان خوب است
به شما مبتلا شدیم آخر


تخمِ ما را نخورد و کاشت کسی
جنگلی با صفا شدیم آخر


فرصتی دست داد ، گُل‌کردیم
غنچه بودیم ، وا شدیم آخر


ترش و شیرین شدیم و قطره‌طلا
در مغازه سوا شدیم آخر


جیبِ تو هست -فکر کن- چو دلت پُر
مملکت روبه‌راه گشت دوباره

پاک کن گَردها، چو گَردِ کدورت
مهربان‌گَرد با گذشت دوباره

هست یک حَبّه‌قند، خیز و بریزَش
چای ِ لب‌دوزِ دِبشِ مَشت دوباره

گفتمت «فرض کن» ، مترس! مگر تو
دیده‌ای یک اکیپِ گشت دوباره

ول کن این شور شور ِ فکر و خیالات
بس‌کن این ذکرِ سرگذشت دوباره

شهرْ امن است و روزْ روزِ بهاری
نَبَرَندت به زیرِ هشت دوباره

رو به ریشِ خودت بخند ، صفاکن
چون‌که آب از سرت گذشت دوباره







​صبحِ پیش از عید

​مخزنِ شعر، کرده نشت دوباره
ذرّه ذرّه چکد به طشت دوباره

چِک چِک از صبحِ زود رویِ مُخم رفت
شبی از عمر چون گذشت دوباره

ساعتم باز گیرکرد و نزد زنگ
عقربه رفت ، رویِ هشت دوباره

ذهنم از جیق و داد گشت تو گویی
جمعه بازارِ شهرِ رشت دوباره

گفتم ای ذهنِ دست و روی نشُسته
از چه‌ای اینچنین پلشت دوباره ؟

بِنِشین در خیالِ خویش و گمان کن
گل برون آمده به دشت دوباره

فرض کن بلبل از گشایشِ عالم
می‌زند رِنگِ شیش و هشت دوباره


​با شما حال می‌کنیم چه‌قدْر
حال و احوال می‌کنیم چه‌قدْر

پاره‌خطّی که بینِ گوشی‌هاست
دائم اِشغال می‌کنیم چه‌قدْر

هی سلام و پیام و استیکر
شستْ ارسال می‌کنیم چه‌قدْر

عکسمان را کنارِ بیتی شعر
کارتْ‌پستال می‌کنیم چه‌قدْر

عکستان ، تا که آپدِیت شود
اسم، غربال می‌کنیم چه‌قدْر

شبکه گیر می‌کند گاهی
رفعِ اشکال می‌کنیم چه‌قدْر

مدتی هست بی‌خبر شده‌ایم
فکر ِ سیگنال می‌کنیم چه‌قدْر

رویِ نِت با فِرِند‌های شما
سوژه دنبال می‌کنیم چه‌قدْر

هر ایونتی که بود عضو شدیم
کال و ری‌کال می‌کنیم چه‌قْدر

پرسه‌گردی شدیم در نِت‌وُرک
تکیه بر وال می‌کنیم چه‌قدْر

​در کدامین فلک سهیل شدید؟
هوسِ بال می‌کنیم چه‌قدْر









​چرا نیستی؟




​دوباره برف

در جبهه اگر نبرد دیدی
یک جبهه هوای سرد دیدی

باور نکنی بیا اتاوا
در من بِنِگر که مرد دیدی

سرما ببرد ز خاطر ِ تو
در عمر هرآن‌چه درد دیدی

ادرار ِ سگی است در خیابان
قندیل اگر که زرد دیدی

ذراتِ یخ ِ معلّق آید
انگار که ریزگرد دیدی

​رفتند به حصرِ خانگیشان
خلقی که تو رهنورد دیدی



مظنّه


​بازار، سراسر نوسان گشته شنیدم
آماده‌ی هر سود و زیان گشته شنیدم

سرمایه‌ی ما رفت ولی شُکرگُزاریم
​نازی که خریدیم گران‌ گشته شنیدم

تو از بچگی دایه پیدا نکردی
لبت خشک شد ، سایه پیدا نکردی


نه در کاخ ِ اُمّید و نه کُنج ِ حسرت
به جز «صبر» همسایه پیدا نکردی


صدا داشتی ، هم‌صدایی ندیدی
ورق داشتی «پایه» پیدا نکردی


طمع کرده‌بودی به شُغلی مناسب
بمیرم که سرمایه پیدا نکردی


به رفتار ِ خود هرچه دقت نمودی
یکی کار ِ بی‌پایه پیدا نکردی


ولی دیگران را که وامی‌رسیدی
به رفتارشان مایه پیدا نکردی


کسی را که با تو تواند دراُفتد
جگردار و با ... پیدا نکردی


هنر در وجودت رسوب است و گیرم
فُصیلی به‌ هر لایه پیدا نکردی


سخن نغز گفتی و از بُز بیاری
به تصدیق یک آیه پیدا نکردی


اگر خواستی شعر ِ زیبا سرایی
بدآوردی، آرایه پیدا نکردی












بدشانس















وقتِ پاشدن












​
و کارِ چشمِ خرابِ تو – بی‌ریا- انگار
نگاه‌کردنِ یک تازه‌کارِ ناشی شد

​گذشت نیمه‌شب و رفته‌رفته خوابیدی
دوباره صبح شد و وقتِ آن که پاشی شد
دوباره دستِ تو لرزید و ارتعاشی شد
جلویِ سینه‌‌ی پیراهنِ تو آشی شد

چقدر حرف زدی باز و هی عرق خوردی
دوباره هیکلِ تو پهن روی کاشی شد

شکستْ خطِ کراوات و دکمه‌ات افتاد
ز فرق تا نوکِ پایِ تو اغتشاشی شد

چروک و کیس شد آن پاچه‌های شلوارت
کنارِ زیپِ تو زد قطره باز و ..... شد

سخن به نیمه رساندی هزار بار ولی
دوباره چانه‌ی تو گرم در حواشی شد

شرابْ زود اثر کرد روی چشمانت
دویده سرخیِ می تویِ رنگِ ماشی شد


حافظانه


دانی که چنگ و عود چه ریپورت می‌کنند
پنهان خورید باده که دیپورت می‌کنند

ناموسِ عشق و رونقِ عشاق می‌برند
تحدیدِ تاپ و سرزنشِ شورت می‌کنند

جز قلبِ تیره هیچ نشد حاصل و مترس
ایشان اگر به چشمِ کسی وورت می‌کنند

گویند رمزِ عشق مگویید و مشنوید
زندان بدونِ محکمه و کورت می‌کنند

قومی به جدّ و جهد دویدند سوی چین
قومی دگر معامله با نورت می‌کنند

فی الجمله اعتماد مکن بر ثباتِ مُلک
کز سیر تا پیازِ تو ایمپورت می‌کنند

چندان خودیّ و غیرِخودی می‌کنند ساز
گویی که بارِ خربزه را سورت می‌کنند

می خور که شیخ و حافظ و مفتیّ و محتسب
خود را به رغمِ نفع تو ساپورت می‌کنند

گفتم به طبع ِ شعر، بزن پوز ِ قافیه
باشد سیاه‌تر بشود روز ِ قافیه

شعری بگو مدرن و ازان هم مدرن‌تر
تادر بیاید از همه‌جا سوز ِ قافیه

اصلاً همین دو بیت چرا گفتی اینچنین
بهتر نبود خط بزنی  «اوز» ِ  قافیه

گویی به جای ِ  «اوز» برای مثال «اور
راحت شوی به صحبت ِ از گور ِ قافیه

اصلاً «ردیف» هم بجز از حرفِ مفت نیست
یعنی ردیفِ «قافیه» ای‌دوست کافیه

ذهنت کنون ز حشو و حواشی خلاص شد
دیگر بیان ِ هرچه که نیکوست کافیه
​
از عشق گو، ز معرفت، از شور ِ زندگی
ازمغز گو ، خیال مکن پوست کافیه

این «وزن» هم اگر ز سرت دست می‌کشید
یک راست صحبت از دموکراسی و جامعه‌ی مدنی می‌کردی














​​پوست انداختن





​
تو مرا چون برادر و ایشان ؛
ارحم و راحم و رحیم ِ دگر

گفتم آهسته: بنده گُه بخورم
که کشم پای در گلیم ِ دگر

آن‌هم این‌گونه اژدها صفتی
کز دهانش جهد جحیم ِ دگر

رنجِ آزادگی کشیدم من
تا نبینم مگر لئیم ِ دگر

هم‌نشینیّ ِ زاغ ارزانیت
که عقاب است در نشیم ِ دگر

گفت آهسته‌ام: دعاگو باش
تا رسد از چمن شمیم ِ دگر

در و تخته‌ به هم خورَد وَز غیب
مملکت را رسد زعیم ِ دگر

کشف گردد که همسرم بوده
آلتِ دست ِ یک رژیم ِ دگر

نام ِ او حذف گردد از اخبار
و مُبدَّل به«کاف و میمِ» دگر

ریش را می‌تراشد و فوراً
از مفرّی شویم جیم ِ دگر

با کراوات و ادکلن گردد
آن‌ورِ آب‌ها مقیم ِ دگر

باش بینی که با مدرنیته
می‌خورد جوش با لحیم ِ دگر

تو بر افلاک باش همچو عقاب
زاغِ ما دارد آنزیم ِ دگر

نقدِ تو همچو شعرِ تو جاری
سکه‌ی ما ولی ز سیم ِ دگر

​باش تا بارِ دیگرت بینم
سرِ شب باز هشت و نیم ِ دگر










هشت و نیم





​​




همسرم پاسدار ِ فرمانده
شده من را کنون ندیم ِ دگر

در دلم غیرِ عشقِ پاکش نیست
یاور و مونس و مقیم ِ دگر

با یقینش مباد جای ِ گمان
با وجودش نماند بیم ِ دگر

دکترا دارد از توابع ِ قُم
مثلِ او نیست یک حکیم ِ دگر

سرپرستِ چهار بارانداز
با دوتا شرکتِ عظیم ِ دگر

عطر و سیگار و مازراتی و فیلم
زیر ِ مهمیزش و حریم ِ دگر

لیک آبشخورش از این‌ها نیست

نعمت ِ اوست از نعیم ِ دگر

اندرین دولتی که من دارم
هست یک زن فقط سهیم ِ دگر

و سه تا بچه مال ِ آن خانم
هر سه شیطانک ِ رجیم ِ دگر

خوب باشد که آشنا گردید
مُطلع هر یک از صمیم ِ دگر




سرِ شب بود و هشت و نیم ِ دگر
دیدمش باز با گریم ِ دگر

لایه بر لایه ، سرخ و زرد و بنفش
بود بر صورتش ادیم ِ دگر

رویِ پلکش نشسته از اکلیل
زرورق ، لایه‌ ی ِ زخیم ِ دگر

بود در حدِّ سرمربی ِ کُلن
گِردِ او جمع بود ، تیم ِ دگر

خودشان گرم و گفتگوشان گرم
همچو من ، یک دوتا یتیمِ دگر

کَمَکی از گذشته لاغرتر
باز هم داشت یک رژیمِ دگر

مثلِ سیبی که از وسط ببُرند
نیمِ من داشت عشقِ نیمِ دگر

پیش رفتم که از هواداری
به دماغم خورَد نسیم ِ دگر

زده بودم به سیم ِ آخر و دل
همچنان داشت میلِ سیم ِ دگر

دیگ را دیدم و فرو رفتم
باز از هول در حلیمِ دگر

لُکنت افتاده بود بر سخنم
همچو پیش ِ خدا کلیم ِ دگر

تا بگویم که: «من طلب‌کارم
از شرابت دو قورت و نیم ِ دگر»

​
مهربان باش و جام ِ ما پُر کن

چون خدا دیدمت کریم ِ دگر

مایلم تا شوم به هر قیمت
بر صراط ِ تو مستقیم ِ دگر

من در این فکر بودم و او کرد
با سر و دست پانتومیم ِ دگر

گفت باید معرفی بکنم
به شما همدمِ قدیمِ دگر










بی‌دماغی
دلبرم گفت : عشق ِ من ... فعلاً
رفت و گفتم -عجالتاً- : ... فعلاً

با تنم بود جانِ من دلخوش
می‌کَنَم جان ولی ز تن فعلاً

بیت‌ها می‌رسند از هرسو
بست باید ولی دهن فعلاً

ظاهراً حالشان نمی‌دانم
بی‌دماغند باطناً فعلاً

دست بُگذار روی ِ خود ای دل
بنده را کرده‌ای کفن فعلاً

نصفِ خط گفته‌‌ای بس‌است دگر
فاعلاتُن ، مفاعلن  فعلاً

اعوجاج

به قیمت ار تو بخواهی مناسبش ، درهم
تنیده زلف و بناگوش و غبغبش درهم

کسی به خطّ ِ خوش آنجا کشیده ابرویی
که از قضا شده ناگه مُرکّبش درهم

خیال بود و منِ نامُرتّبِ تنها
و گیسوانِ بلند ِ مُرتّبش درهم

تلاتمی است به دریایِ چشمهای ِ سیاه
شکسته کشتیِ یک بوسه بر لبش درهم

نگاهِ گرگ و دلِ میش و گرگ‌و‌میشِ غروب
که روز ِ چشمِ خُمارست باشبش درهم

در آتشی و سلامت دلا ، چو ابراهیم
که لرزِ «بَرد و سلام» است با تبش درهم

​نخست و آخر و مابینِ حرفِ من روشن
میان و اول و پایانِ مطلبش درهم

کَس تخم ِ مرا نمی‌توانست خورَ‌د
وقتی که به روزگار ِ غازی بودم

میمون شدم و حیات حالی می‌داد
یک‌سر به هوای ِ بند بازی بودم

هی ناخُنکی به این و آن می‌کردم
وز فاصله در زبان درازی بودم

تااینکه زمین اسیر ِ یخبندان شد
مجبور کنون به چاره‌سازی بودم

​بایست که می‌ماندم و آدم باشم
یااین که ز نسل ِ انقراضی بودم

آدم شدم و جهان اسیر ِ من شد
ازبس که به کار ِ حُقه‌بازی بودم

درعشق شدم سعدی و در عقل ، دکارت
خوش‌تیپ چو ناصر ِ حجازی بودم

درخانه   طبیعی ، به خیابان   ادبی
درمدرسه  مشغول ِ ریاضی بودم

افتادم ازین همه تناقض در عشق
برخوردِ دوتا خط ِ موازی بودم

گویی که ز تک‌یاختگی در غمِ عشق
تاهستم و بوده‌ام هوازی بودم

​اعصابِ من این قافیه‌ها خورد نمود
مجبور هَمَش به فعل ِ ماضی بودم










حالا فعلا 
بیگ-بنگ، در اوج ِ بی‌نیازی بودم
درزُمره‌ی ِ توده‌های گازی بودم

هی جِرمْ  شدم ، نورْ شدم ، تابیدم
بخشیدم و در گُشادبازی بودم

تااین‌که جلورفت و زمین شکل‌گرفت
وقتی‌که چو ذرّه نازنازی بودم

پس سردشد و جّو به سکون آمد و من
جّوگیر هنوز ، گرم ِ بازی بود

دیدم که نمی‌شود جمادی مانم

لایق به مقام ِ سرفرازی بودم

آواره شدم لولی ِ تک‌سلولی
بااین‌همه از حیات راضی بودم

یک‌چند گیاه گشتم و روییدم
خوش‌رنگ چو گُل‌های پیازی بودم

پس ماهی و مُرغ و جانور شد جانم
آهویِ رَمان و سگ ِ تازی بودم

وقتم همه صرف ِ جفت‌گیری می‌شد
یا فکر ِ غذا و لانه‌سازی بودم

خلقی چو مگس گَه مگسی می‌کردم
گه‌گاه چو باز ، عشق ِ بازی بودم

یا همچو پلنگ ، می‌پلنگیدم من
یااین که گُرازان به گُرازی بودم


شاعران در هواپیما

دو هفته پیش هفت تن از شاعران ایران به دعوت دی پی اس یا - دد پوئت سوسایتی - به ایالات متحده ی آمریکا دعوت شدند. در این کنفرانس که هنرپیشه ی معروف هالیوود ، رابین ویلیامز آن را مدیریت می‌کرد ، آقایان ابو القاسم از توس ، ابو محمد الیاساز گنجه ، جلال الدین از قونیه ، مصلح الدین و شمس الدین از شیراز و عُمَر از نیشابور و خانم پروین از تهران در لیست شاعران ایرانی قرار داشتند
از همان بامدادِ ارسال دعوت نامه‌ها مشکلات عدیده ای برای ٰشاعران ایرانی پیش آمد که شرح و تفصیل آن از حوصله ی این یادداشت خارج است. اگرچه به غیر از الیاس همه ی عزیزان موفق به کسب مجوز وزارت ارشاد و خرید بلیت شدند اما پروینمدتی درگیر پرونده ی عکس معروف خود بود که او را در مظان اتهام بدحجابی قرار می داد . خوشبختانه با وساطت رئیس جمهور این مشکل رفع شد . نکته ی دیگری که ماجرای پروین را جنجالی می کرد، راهپیمایی مردم تبریز بود، که این شاعر تبریزی است و ربطی به تهران ندارد. عُمَر هم کم مانده بود به خاطر اسمش و همچنین عقایدش مجوز نگیرد . اگر نظر توجه مقام رهبری به شاعران حوزه ی خراسان نبود قطعاً از پرواز جا می ماند. ابوالقاسم عملاً مشکلی نداشت اگر چه رستم قاسمی او را متهم به همدستی با اسفندیار رحیم مشایی کرد. اما ابوالقاسم با حالتی بی پروا گفت « برو از اون اسمت خجالت بکش » و مسأله تمام شد
 مشکل ابوالقاسم در‌واقع مربوط به خودش بود ، با جلال الدین آبش توی یک جوب نمی رفت و از لقب « رومی » که او بر خودش نهاده بود، خوشش نمی آمد. پرونده ی مصلح الدین به خاطر سفر به حدود اسرائیل هرگز بسته نمی‌شد. جلال الدین هم مشکل ابواب جمعی داشت و برای حدود هشتاد- نود نفر تقاضای ویزا کرده بود. شمس الدین تمایلی به نشستن در هواپیما نداشت و از گران بودن پول بلیت دلخور بود. به هر شکل این عزیزان همه در پرواز حاضر بودند و تنها الیاس از این سفر بازماند مشکل او توصیف صحنه‌های خاصی بود که در منظومه ی خسرو و شیرین کرده و این اواخر مشکل ساز شده بودهواپیمای سوئیس ایر از زوریخ به مقصد نیویورک در پرواز بود و شاعران ما به‌جز شمس‌الدین همگی در صندلی های بیزینس- کلاس مستقر بودند. پروین و ابوالقاسم کنار هم ، جلال الدین تنها و عمر و مصلح الدین نیز با هم نشسته بودند. شمس الدین اما با اینکه می‌دانست پول بلیت بعداً به او برمی‌گردد ریسک نکرده  و در کابین اکونومی- کلاس مستقر شده بود
خبرنگار ما در هواپیما حضور داشت و نظر هر یک از شاعران را در باره ی سفر هوایی و هواپیما جویا شد. شاعران به جزپروین هیچ‌ وقت هواپیما ندیده بودند و پروین نیز تنها تصویر آن را دیده و چیزهایی از ملک الشعرا در باره ی آن شنیده بود. به همین دلیل پیش از پرواز یک نفر -از طرف روابط عمومی  اداره‌ی حج و اوقاف- کلاس معارفه ای برای ایشان گذاشته بود
خبرنگار ما نخست ازعمر خواست که چیزی در باره ی اوج گرفتن در آسمان بگوید. عمر با لحنی حق به جانب و با ژست کسی که همه ی ادعاهایش ثابت شده باشد ، گفت

گفتم که ، همه عالم ِ بالا هیچ است
از فرشِ زمین تا به ثریا هیچ است

کو کرسی و عرش و دورافلاک و اثیر ؟
یعنی که ، « گرفته‌ای تو ما را » هیچ است

عمر پس از این رباعی سرگرم بعضی محاسبات شد و از گفتگوی بیشتر سرباز زد. پروین به خبرنگار ما گفت 

گفت راننده ی جتی ز غرور // به کمک این حدیث در کابین

که اگر من نبودمی به وجود // تو چه می‌کردی ای پسر به زمین؟

گفت قربان دعای من این است // که پیاده شوید از سر زین

گوشه‌ای رفته چُرت خود بزنید // من هدایت کنم ازآن پس این

مصلح الدین طوری وانمود می‌کرد که شگفتیِ تازه‌ای در این سفر نیست. با این حال روی خبرنگار سمج ما را زمین نزد و گفت

آن شنیدستم که در بالای ابر // عارفی اندر هواپیما نشست

سالکی پرسید : ای شیخ کبار // سیت بلت ، اینجا چرا بایست بست؟

هیچ‌کس را بی قضا کاری نرفت // هم کسی از چنگ تقدیرش نجست

گفت شیخش ، که قضا اول خورَد // بر سر آن کس که قانون می شکست

جلال الدین یک بند چیزهایی را زیر زبانش بلغور می‌کرد . وقتی خبرنگار از او خواست تا نظر خود را در باره ی پرواز بگوید، بی هرگونه مکثی صدای خود را بلند کرد و گفت

رفته به آسمان منم ، بال منم ، موتور منم // شعله ی آتشی به دل ، وانکه گرفته گُر منم

مایع سوخت در دلم ، ذره به ذره کم شود // از پر و بال آهنین وز تن خویش پُر منم

ذره مرو ، قطره مرو ، جام تهی مکن مرا // خار بیابان منی ، کف به دهان شتر منم

بحر نگر ز پنجره ، قلزم شور و ولوله // در صدفی به آسمان ، جلوه ی گنج دُر منم

ابوالقاسم اما سخت جدی و پر کار می نمود. لپ تاپی روی میز مخصوص گذاشته و سرگرم ادیت کردن آخرین نوشته هایش بود. وی به خبرنگار ما گفت 

نشاندند او را به بیزْنس کلاس // همه پیر و برنا کمر بسته پاس

گزیدند سیتی که تاب آورد // به وزن دلاور جواب آورد

اَدیشن به سیت بلت ، بستند زود // که اندر خور آن کمرگه نبود

پرستارها در نگهداری‌اش // نمودند یکسر پرستاری‌اش

پس آنگاه ، طیاره بگشاد پر // ز هر سو بر آمد شرار و شرر

به ابر اندر آمد درخشان چو برق // به یک بال غرب و به یک بال شرق

دُمش در جنوب و سرش در شمال // چو رخش دلاور بیافشانده یال

وی همچنین ابیات دیگری هم سرود که به دلیل بزرگ شدن گزارش از آوردن آن‌ها خودداری می‌کنیم . پس از این خبر نگار ما سراغ شمس الدین رفت که تک و تنها در کابین نشسته بود و در شرح حال خود و هواپیما گفت 

چه مبارک سحری بود که مهمانداری // مهربان پیش من آمد که تو کاری داری ؟

گفتم این بنده ی لطف تو نمی‌دانی کیست // مفلسی ، رند خراباتی و بی مقداری

گفت غافل مشو از دولت سرمایه ی عشق // که میان دل و دلبر نبود دیواری

خفتگان را نرسد گوهری از مخزن دوست // می‌دهم جام شرابی به تو چون بیداری

با درود
خبر نگار اعزامی
​واترلو ، کانادا ، اکتبر ۲۰۱۱ میلادی
 

از سنگی بر سرِ سنگی


بر تنش یک ؛ دوتکه بیکینی
جا ندارد ز غایت ِ تنگی

زده بر چشم  ، عینک ِ دودی
با فرِیم ِ مناسب ِ رنگی

در دلم بگذرد ؛ سلام کنم
لیک ساکت شوم من از منگی

من چه گویم که نیستم سعدی
گرچه او هست سعد ِ بن زنگی

می‌روم سنگ ِ دیگری یابم
باز هم عصر و باز دلتنگی

صورت ِ سنگْ  آبی از سیلی
پیکر ِ موج ْ خَم ز اُردنگی

صحنه تاریک و وضعیتْ قرمز
راست همچون شرایط ِ جنگی

ذهن ِ من از تلاطم ِ امواج
مُتوهّم چو آدم  ِ بنگی

عقل بازنده در مقابل ِ جهل
فرض کن  انقلاب ِ فرهنگی

من ازین سنگ تا بدان سنگم
مثل ِ پاندول‌های آونگی

وای ازین بی‌سری و سامانی
آه ازین بی‌هویتی ، دنگی

موج ِ دریا و ساحل ِ سنگی
من و طوفان و عصر  ِ دلتنگی

روی سنگی نشسته‌ام تنها
مثل ِ انسان ِ عصر ِ نوسنگی

آسمان سُرخ و ابرها تیره
نقشه‌ای همچو نقش ِ ارژنگی

یکنفر در افق نمایان است
می‌خرامد به شوخی و شنگی

صورتش برق می‌زند از دور
همچو در ظرف ِ میوه نارنگی

بگمانم پریّ ِ دریایی ست
می‌پرم روی ماسه‌ها جنگی

او خرامان به سوی من چون سرو
من به سویش به حالت ِ لنگی

چون به هم می‌رسیم می‌بینم
حد ِ اعلای ناهماهنگی

او یکی ماه‌پیکر ِ رومی
من یکی خاک‌برسر ِ زنگی

او چو عیسا که مرده زنده کند
من یکی مرده‌شور ِ مافنگی

او چو ماهیّ ِ سرخ ِ جام ِ بلور
من چو ماهی‌سیاه ِ بهرنگی
قهر کن قهر کن ، مترس گُلم
من همان عاشقِ قدیمِ خُلم

تو وقارِ پلی‌ ، به دشتِ سکوت
من هیاهویِ آبِ زیرِ پُلم

چند گویی ز فصلِ کوچ ، که دل
بر نچیند ز درّه‌ی تو جُلم

چرخِ من از تو بر نمی گردد
تا منِ دل شکسته پشتِ رُلم

به هر آن ره که شد ، علاج کنم
شُل و سفتِ تو را به سفت و شلم

هر طرف پیش پات سبز شوم
مثلا شانه‌ می‌کنم فُکلم

بپذیرم بدونِ حرف و دلیل
هر چه گویی ، اگر چه عقلِ کُلَم

می‌ نمایم که پیروِ  نظمم
یا گراینده‌ی پُروتُکُلم

ارتشی وار ، تابعِ دستور
رُمِلَم ،شاه نادرم ، دوگُلم

پس زنم خویش را به مجنونی
که چو جوحا و قیسم و اَبولم

تا کنم عاقبت تو را مجبور
که زنی‌ بوسه بر لُپِ تُپُلم

مرگ ,من را ز تو ، جدا سازد
سوی مردن چه میدهی تو هُلم












​قهر

اقتصادِ ریاضتی

از فوق گشایشی نبینم
وز تحت فتاده در گشادی


این دفترِ کارِ غم ببندم
بُگشایم ، دفتری به شادی


شعری و حکایتی بخوانم
یک قصه ز « میم اعتمادی 


گر « میم » بجای « ر » نشسته
از وزن بُوَد نه بی‌سوادی


بینم که به شاهنامه چونند
شاهانِ بزرگِ پیشدادی


از شعر ِ فروغ تا ابوالخیر
وز منطقِ طیر و هفت وادی


وز ساقی و رند با رفیقان
بحثی بکنیم انتقادی


دادی بدهم به دل در این بین
معلوم کنم که چیست رادی


​امید در انتشارِ این شعر
​محفوظ بُوَد حقوقِ مادی


در عصرِ رکودِ اقتصادی
چون من نکشد کسی کسادی


بی‌کارترم ز روزِ تعطیل
امروز که هست روزِ عادی


بیزینسِ من چو اسبِ بیزین
بر می‌دارد ، گامِ نامرادی


یک دفترِ کارِ بی‌مُراجع
سلول بود به انفرادی


گویی من و میز و کامپیوتر
هستیم سه عنصر ِ زیادی


آخر نزند پرندهای پر
انگار منم تفنگِ بادی


تنها حرکت مگسپرانی‌ست
وان نیز نه حرکتی ارادی


​این کار نشد ، که حرفِ مفت است
چون حوزه و بحثِ اجتهادی


​فکرم ز کمال سوی نقصان
میلم ز نبات بر جمادی

شب‌های ورق‌بازی

نازی تو ، ولی جور ِ تو چون نازی ها
با پورشه دهی دق به موتور گازی ها

در واکنش ِ چشم و دهانت حیران
لاوازیه ها ، فوریه ها ، رازی ها

بازنده و بی پول و خرابم اما
بُردم دل ِ تو ، به این سرافرازی ها

دین نیز ندارم که خورم سوگندی
پیش از مغولان تَبَه شد از تازی ها

با این همه دزد ، یاد ِ تو محفوظ است
دارم به هزار گوشه جاسازی ها

یک روز خرابی و خوشی روز ِ دگر
با صفر و یک ِ تو می‌کنم فازی ها

پروانه و بلبل است و میراژ دلم
دیگر شده از زمره ی پروازی ها

خرسندم از آنکه ارتباط ِ من و تو
کش دار شد از پشت ِ هم اندازی ها​

آس ِ من و بی بی ِ من و شاه ِ منی
تا صبح ، به شب‌های ورق بازی ها



چسب ِ دوقلویِ تو‌ام، افتاده چنین لَخت
چون دست به دستم بدهی سخت شوم ، سخت

باید که بگیری تو مرا لحظه به لحظه
آغوشِ تو مانندِ خیالم بشود تخت

گرما بدهد واکنشِ شیفتگی‌مان
چندان‌که برون آورد از قامتمان رخت

بر زندگیِ خود که شکسته‌ست بچسبیم
بر دسته‌ی آن قوری و بر پایه‌ی این تخت

نه رنگ بگیریم و نه سنباده پذیریم
از بس که نچسبیم به چسبیدن و سرسخت

سازیم به هم وصل دو ضد، سنگ به شیشه
​
هُشیار به سودازده ، بی‌پول به خوشبخت









​چسبندگی



غزلِ پُست‌مدرنی که سرودم دیشب
گرد و خاکی سویِ افلاک نمودم دیشب

خواب بودی تو ، نمی‌شد بچشی بیت به بیت
نانِ داغی ز تنوری که ربودم دیشب

چه خیالی که نپختم ز فریباییِ تو
هی بر آن روغن و ادویه فزودم دیشب

بستم آرایه به نافِ سخنم حافظ وار
از سرِ زلفِ تو بس نافه گشودم دیشب

تویِ شعرم چه‌قَدَر بابتِ تو جنگیدم
صبح می‌شد. وسطِ معرکه بودم دیشب

تا شکارت کنم ای ماه‌جبین همچو پلنگ
بود بر قُلّه بسی اوج و فرودم دیشب

ابتدا بود روان ، شعرِ زلالم چون آب
راست پنداشتمی بر لبِ رودم دیشب

خط به خط سخت شد و فُحش به سعدی می‌داد
خسته از وصفِ تو این طبعِ حسودم دیشب

​ماند یک بیت سخن گفتن و یک عالمه حرف
به چه حالی نتوان گفت غنودم دیشب







​دیشب

تولدت مبارک

هفتِ تیری نمود فرمودی
توی عالم ورود  فرمودی

عالَم و آدمت سلام نمود
تو به‌ایشان درود فرمودی

کرد نامِ تو مادرت «زرّین
زَر فزودی و سود فرمودی

رفتی از کوهِ زندگی بالا
بچّه بودی صعود فرمودی

مدرسه عرصه‌ی تلاشت شد
روی ِ دانش فرود فرمودی

قبله‌ات گشت کعبه‌ی تحصیل
هی قیام و قعود فرمودی

جبر» را «جان و دل» صدا کردی
«زیست!» را  تار و پود فرمودی

فرض و حُکم و قضیّه پیش آمد
نیم‌سازی عمود فرمودی

به «لوگاریتم» ریتم بخشیدی
حد» برون از حدود فرمودی

گشت  «شیمی» به عزمِ تو محلول
کارِ سولفات دو سود فرمودی 

تویِ «نظم» و «نگارش» و «املاء
هرچه «دستور» بود فرمودی

به «قوافی» قیافه بخشیدی
سجع‌ها» را سجود فرمودی

انگلیسی فراگرفتی خوب
شور» گفتی و «شود» فرمودی

به «دیالوگ» «گرامر» افزودی
تِکسْت» را «اینکلود» فرمودی 

عربی» هم بَدَ‌ک نبودی تو
روحکُم لاتعود» فرمودی

کُلّکُم وَدّ و کُلّکُم معنی،
انتَ خیر السعود» فرمودی

حینِ تحصیل، دل ز من بُردی
جایِ آن پُر ز دود فرمودی

تویِ چشمم نظر بیفکندی
قلبِ من را شنود فرمودی

جایزه می‌دهم به هر که ز من
دل تواند ربود» فرمودی

دل ز تو بردم و چه فتحی بود!
در بهشتم خلود فرمودی

عشق» عریان و دستِ‌خالی بود
جوشنش داده خود فرمودی

از وفا کم مکن » طلب کردی
مهر باید فزود» فرمودی

هر کسی گفت گِردِ عشق مگرد
پاسخش زقنبود فرمودی

شانس آوردم و زنم گشتی
رخصتم بر وجود فرمودی

دختری همچو گُل به من دادی
باغِ گُل را حسود فرمودی 

فرصتی دست داد، عشقت را
بذل کردی و جود فرمودی

بهترین مادرِ جهان گشتی
آن‌چه باید نمود فرمودی

گَرد اگر  روی زندگی بنشست
زود باید زدود»  فرمودی

مدتیِ اختلال شد در درس
چند سالی رکود فرمودی

روح  را باز تقویت کردی
ترکِ جسمِ جمود فرمودی

لشکری باز در تو پیداشد
قلعه باید  گشود»  فرمودی

عازم ِ هجرت از وطن گشتی
گذر از کوه و رود فرمودی

خویش را با جهان و اهلِ جهان 
غرق اندر شهود فرمودی

آری این سالگردِ میمون را
مظهرِ یادبود فرمودی

زندگی را پس از تولّدِ خود
خوش نوا از سرود فرمودی

شور چون موجِ بحر افکندی
رقص چون دودِ عود فرمودی

با ورودت جهان هزاران بار 
بهتر از آن‌چه بود فرمودی

می‌چشم از شرابِ بوسه‌ی تو
گرچه شُرب‌الیهود فرمودی

​شعرم اینجا تمام شد یک‌هو
بس‌که هی زود زود فرمودی

سه نفر کو؟

سر در قدم ِ آن که گرفتار نباشد
می‌بازم و از باختنم عار نباشد

شب ، روز ، سحر ، نیمه‌شبان تشنه‌ی بازی
یاری که خودش آید و اصرار نباشد

یک دست ورق «کیم» اگر بود چه بهتر
جوری که دران هیچ نشان‌دار نباشد

یک دستِ دگر باشد اگر دست نخورده
بد نیست ، که بازنده، طلب‌کار نباشد

چایی و دو حب قند اگر بود چه بهتر
حیف است که نیمه شب و سیگار نباشد

هر کس بدهد دانگ ، ولو کم بود آن سهم
خوب است مخارج به کسی بار نباشد

بیژامه‌ای و بالشی ار هست غمی نیست
گر میز و اگر صندلی‌ات یار نباشد

فرقی نکند اصلْ حضور‌ست و تمرکُز
اسبابِ تجمّل، غمِ عیّار نباشد

یاران به ادب باید خاموش نشینند
تا می‌شود  آنجا که در انظار نباشد

بُر نیز چو آب است: ضروری و به‌مقدار
آنگاه گواراست که بسیار نباشد

انگشتِ تو آلوده ، اگر چرب ، اگر خیس
این دست به پاسور سزاوار نباشد

یک تخته پتو پهن نمایید که اوراق
بر قالی و بر میز نگونسار نباشد

تکْ‌حاکم و تک آنِ شریک است مسلّم
شرط است شراکت که به اجبار نباشد

باید که نگه‌داشتنِ حّدِ کُری را
جان‌بازیِ عشاق به گفتار نباشد

«افتادگی آموز اگر طالبِ فیضی»
آن به که هنر باشد و اظهار نباشد

از منبعِ فیّاض ِ ورق دست روان کن
جوری که خلل هیچ پدیدار نباشد

میدانِ نبردی‌ست پر از حکمت و تدبیر
یک بار مفّر باشد و یک بار نباشد

اقبال اگر دست دهد مغتنمش دان
الماس و زر و سیم به خروار نباشد

«هر دست که دادند همان دست بگیرند»
آری به جهان یک گلِ بی‌خار نباشد

تضمین کنم از ابنِ یمین بیتْ اگر چه
با لفظِ «کتابش» به سخن کار نباشد:

کنجی و کتابی و حریفی دو سه همدم»
«باید که عدد بیشتر از چار نباشد

​


از اون لحاظ





شعری نمی‌سرودم -یک‌چند- باز آمد
رقصید در وجودم ، با لطف و ناز آمد

اوّل جلو نمی‌رفت ، تا این‌که ذرّه ذرّه
ترمز برید انگار ، پا روی گاز آمد

هی شُل‌گرفتمش باز! تا دل قوی‌نمودم
تصمیمِ قاطعانه در اتّخاذ آمد

برفی نشسته سکسی برقامتِ درختان
همچون پتویِ مخمل پیکرنواز آمد

افتاد سرد و غلطان ، بر شانه‌ی خیابان
وز شاخه‌های عریان سوزِ نیاز آمد

یک‌ دو کلاغ و سنجاب، رفتند روی اعصاب
آن هی نشست و برخاست ، این رفت و باز آمد

یک سگ ملوس و سرخوش ، از دور شد نمایان
همچون پلنگ غُرّید ، همچون گراز آمد

بادی وزید و سرما در استخوان فرو رفت
جا مانده از رفیقان یک دسته غاز آمد

ماشین گذشت و پاشید «برف‌آب » رویِ مردم
فریادهای «اِف وُرد» در اعتراض آمد

«شال و کلاه و جوراب» آقا عجب بساطی‌ست
از «این‌بساط» برعکس هی انقباض آمد

گُل رفت و آن‌چنان رفت کز رفتنش بگویی
چون نسلِ دایناسورها در انقراض آمد

حَوّایِ دل‌فریبم، من آدمِ غریبم
مشتاقِ بویِ سیبم ، دستم دراز آمد

گفتم چو برف آمد، آغوشِ گرم بگشا
گفتا : آهان ، گرفتم ، از اون لحاظ !! آمد




تامُل

آنچنان زیست می‌کنی گاهی
که مرا نیست می‌کنی گاهی

در سرم فکر و در وجودم غم
در دلم «کیست» می‌کنی گاهی

مثلِ قلبِ منی پر از ضربان
ناگهان ایست می‌کنی گاهی

همه در حالِ رقص و تو دعوا-
وسطِ پیست می‌کنی گاهی

ابتدا یک بهانه می‌گیری
ضربدر بیست می‌کنی گاهی

هادی و مجتبا و ایرج را
پیشِ من لیست می‌کنی گاهی

همه را -بس که بوسه می بخشی-
سوسیالیست می‌کنی گاهی

خلق را دورِ خود چو پرگاری
سانترالیست می‌کنی گاهی

نازنینی هنوز و حیف بود
فکرِ نازیست می‌کنی گاهی

تو مپندار «آن‌چه می‌گذرد
که زرنگیست می‌کنی» گاهی
​
رو بپرس از خودت ، تامل کن
این عمل چیست می‌کنی گاهی
آتش‌بازیِ سالِ نو

ای بلا بیمه‌ی حوادث باش
بیمه‌ی عمر ِ شخصِ ثالث باش

سالِ نو « بیست بیست » شد آغاز
بیست در بیست، خاص و خالص باش

«خانه‌ی دل» خراب شد لختی
فکرِ این ملکِ تویِ وارث باش

تا بسازیم و رونقش بدهیم
کارگر من ، تو هم مهندس باش

جان فشانی ز من ، حساب از تو
من چو اسکندر و تو تالس باش

با دو تا بوسه می‌کنیم آغاز
بعد از آن سرسپرده‌ی حس باش

چند تنهایی -ای کمال‌طلب-؟
گاه گاهی چو سکته ناقص باش

:تا به کی «واحد و قدیم» بیا
همچو بوسه کثیر و حادث باش

دل که می‌رفت، باعثش بودی
تا بیاید دوباره، باعث باش

​کشته‌ی یار و زنده‌ی جاوید
گو جهانی شهیدِ ثالث باش
انگشترِ امام
کشته‌ها که هزار و پانصد نیست
آنقدرها که گفته شد بد نیست

تازه گیرم هزار و پانصدتا
تویِ خاورمیانه اونقَد نیست

گفته شد : توی سر گلوله زدند
آری اما فقط همین حد نیست

ما به پا هم زدیم گهگاهی
سر و صورت یگانه مقصد نیست

بی سر و پا جماعتی بودند
که به جز فقرشان درآمد نیست

بی‌سواد و فریب خورده‌ی غرب
تویِ اسلام کم ز مرتد نیست

یک «ژنِ خوب» قاطیِ این‌ها
از امیدیه تا به مشهد نیست

جزوشان بچه هم اگر باشد
آنچه منعی ازآن برآید نیست

صد مقابل اگر به خاک افتند
پشمِ آقای توی مرقد نیست

گردنِ این « بنی قُرَیظه‌ی» دون
جلویِ ذوالفقارِ ما سدّ نیست

​سوخت انگشترِ امامم ، آخ
هیچ بدتر ز دردِ مقعد نیست
Powered by Create your own unique website with customizable templates.