داستان |
اکنون شما به بخشِ داستانهای سادهی بسیار نقش وارد شدهاید و پیدیافِ آنها را در اختیار دارید. این داستانها گاهی پشتِ جلدی هم دارند که اگر باشد میبینید و چندتایی هم البته هنوز جلدی ندارند . چنانکه روی تصویرها یا نشانهی فایلها کلیک کنید داستان را خواهید دید، لطفا بخوانید و به دوستان خود هم توصیه کنید. پرینت هم میسّر است و البته منعی هم ندارد |
وَرهَمشوری
داستانِ غمانگیز و عبرتآموزِ من از سوار شدن بر آن هواپیمایِ لعنتی آغاز شد. غروبِ پنجشنبهای بود. من و همسرم در خیابانهای زیبا و شلوغِ دمشق پیاده از سفارتِ کانادا به سمتِ میدانِ مَرجَع در حالِ حرکت بودیم. ناگهان در کمالِ شگفتی با یک کاغذِ آچار مواجه شدیم چسبیده بر دیوارِ ورودیِ کوچهای که رویِ آن نوشتهبود : پروازِ مستقیم به کرمان |
بابا من پیر شدم و تا پیر شدم یک میلیون بار گفتم؛ «دستت درد نکند که مرا آدمِ خاصی فرض میکنی» ولی نکن. من یک آدمِ معمولیام با حرصها و ترسها، با دلخوشیها و دلتنگیهای معمولی. همین که تبعاتِ عُقدههای دورهی نوجوانی و درد و داغِ فرصتهای سوخته ام را تحمل میکنم از بزرگی و پهلوانی برای من کافی است. |
این قسمت از اندیشهی هورقلیائیان واقعا سخت است، اما من فردِ مناسبی برایِ پاسخ هستم، چون هورقلیائیِ مادرزاد نیستم. آدمهایی که دوتا سیستمِ فکری را عمیقا تجربه کردهباشند یکنوع فهمِ مقایسهای پیدا میکنند که قدرتِ تولیدِ متنِ خالص را در ایشان تقلیل میدهد اما زبانشان را برایِ تحلیلْ فصیحترمیکند |
کَکین توضیحاتی در بارهی چاه داشت که باید حتما به مادرم میگفت دِلِش مِثِ دوکِ نخریسی گشادشده ، بُن و بَستی نداره ، را بِهدَر کِرده ، آب توش وانمیسته چا اگر «توتُم کُنه» ، اگر «رابِدَر کنه»، اگر «آب توش وانِسته» دِگه دُرُس نمیشه دلِ چا مِثِ دلِ آدم میمونه اگربِره، رفته ! بخوای وِرِشگردونی ، ورمیگرده ولی؛هِشوَخ او چا، چایی نمیشه |
|
کاربافومگر ممکناست کسی با خودش حرف نزند؟ ما برای هر یکجملهای که به دیگران میگوییم، لابُد بدانید بهقَدْرِ دهها کتاب با خودمان سخنگفتهایم و خواهیم گفت.
|